راكون سیتی روزگاری شهری آرام و صلح‌ آمیز در بخش غرب میانهٔ آمریکا بود. صنعتی جدید به رشد و شکوفایی شهر کمک کرد و مردم از زندگی خود راضی بودند. روزها به شکلی یکنواخت می‌گذشتند و ساکنان شهر با خیال راحت و در امنیت، دور از خطرات دنیای اطراف، زندگی می‌کردند. تا اینکه شرکت آمبرلا وارد شد و مدت کوتاهی بعد، دردسرها آغاز شدند. شایعاتی شروع به پخش شدن کردند — صحبت از اشباح ترسناکی که در جنگل‌ های گسترده اطراف راکون سیتی دیده می‌شدند.

فریادهایی شبانه سکوت را می‌شکست و مردمی که پیش‌ تر به یکدیگر اعتماد داشتند، شروع به قفل کردن درهایشان کردند. در ادامه، نیروهای پلیس یکی‌یکی ناپدید شدند و ترس و بدگمانی در دل مردم خانه کرد. تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد، افزایش تعداد نیروهای پلیس و تلاش برای کشف منبع این شرّ مرموز بود که شهرشان را احاطه کرده بود. اما بیشتر مردم راکون سیتی نمی‌دانستند که شرکت آمبرلا در آزمایشگاه‌های دورافتاده‌اش، مشغول انجام آزمایش‌های مخفیانه است. ویروس‌هایی جدید و عجیب ساخته می‌شدند — با اثراتی ویرانگر. در نهایت، حتی خود آمبرلا هم به‌درستی درک نمی‌کرد که چه وحشتی را قرار است بر سر جمعیت راکون سیتی آزاد کند.

در این میان، لیان کندی، نیروی تازه‌ وارد پلیس، در راه رفتن به راکون سیتی است. او که با شور و اشتیاق آمادهٔ انجام وظیفهٔ شهروندی‌ اش شده، برای کمک به مقابله با فضای ناآرام شهر فراخوانده شده است. در آخرین لحظات، لیان سعی می‌کند چند باری با کاپیتانی که او را استخدام کرده بود تماس بگیرد، اما پاسخی دریافت نمی‌کند. شهر در سکوت فرو رفته. با این‌ حال، لیان بدون آنکه بداند چه چیزی انتظارش را می‌کشد، راهی راکون سیتی می‌شود و به سوی وحشتی می‌رود که در انتظارش است…